زنـدگـى خیلـى درد داره !
خیلـى بیشتـر از زمیـن خـوردنـاى بچگـى
اونقـدر درد داره که جـاى زخـماش تا ابـد میمـونه
اونقـدرى که هـر چقـدر هم گـریـه کنیـم بــازم خـوب نشـه
بعضـى وقتـا یه دفعـه دردها و زخمهـا خیلـى زیـاد میشه
اونمـوقع دیـگه تمـوم چسـب زخمهـاى دنیـا هم فایـده نـداره ..
ایـنجـور وقـت ها یکـى بایـد باشـه
که بشینـه رو بـه روت
و به دروغ بگـه :
درسـت میشــه !
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
رو بـه اتـمام است ایـن شهـریـور لعنتـى
و پاییـز ارام ارام به زنـدگى مان سـرک میکشـد
داغ همـه چیـز تــازه میشـود
رفتـنت
نبـودنـت
تنهـایـى ها جلـوه ى بیشتـرى پیـدا میکننـد
خـاطـرات عـذابـت میدهنـد
و قـدم زدن بـرایـت کابـوس میشـود !
بـاران میبـارد
بـــاد مـى وزد
صـداى کسـى در ذهنـم میپیچـد
که مـدام تکـرار میکنـد
ایـن نیـز بگـذرد ..
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
بیــا ایـن بـار به جـاى گـریه لبخنــد بزنیـم
یا نــه بلنـد بلنـد بخنـدیـم
بخنـدیـم به زخـماى روى تنـمون
به غصــه هاى همیشگـى
به مشـکلات خیلـى بـزرگ
به تـرافیـک هاى کـلافه کننـده ى تهــران
به سـردردهـاى بى خـودى
به اون هـواپیـمایـى که عصـر پـریـد و عـزیزتـرینمون تـوش بـود
به رفتـنهـاى بـى خـداحافـظى
به خیلـى چیـزا
بعضـى وقتـا مجبـوریـم به زنـدگى ِ مسخـره مون بلنـد بلنـد بخنـدیـم !
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
فـرار میکنـم از خـودم !
از تمـام حـسهایـى که سالهـاست ازارم میـدهـند
از خـاطـرات
و ایـن ذهـن لعنتـى ام
به دنبـال ارامـش نـداشتـه ام میگـردم
به دنبـال زنـدگى ِ ابـى یا سبـزى که هـرگز ندیـده ام
در ایـن سیـاهى که گیـر افتـاده ام
هیـچ چیـز و هیـچ کس پیـدا نیسـت
گـویا من زنـدگـى را از دسـت داده ام !
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
بـایـد خـودم را سـرگـرم کنـم
بایـد از فکـر کــردن به تـو فـرار کنـم
هـر روز که از خــواب بیـدار میشـوم
تکـرار میکنـم فـــرامـوشت کـرده ام !
و خـودم میـدانـم ان لحظـه احمـق تـریـن زن جهـانم
ظـرف هاى انبـاشتـه شـده ى دیشـب را میشـورم
و همـزمـان سعـى میکنـم با خـاطراتـمان نیـز همیـن کار را کنـم
امـا کـاش همـه چیـز به سـادگى ظـرف شستـن بـود !
ظـرف ها تمـام میشـود
و تـو هنـوز بـى پـــــروا در ذهنـم پـرســه میـزنـى ..
.
.
امضـــا : خـانـوم ى