تنهـایـى
همــه ی ادمــا دیــر یا زود طعـــم تنـــهایی رو میچشن ..
یه روز میفهمـیـــم آدمــا نمیــان که تا ابد بمونــن
میفهمیـــم که توی یه جبـــر لعنتی گیــر کردیم
اینکه یه زمانی فکر میکردیــم میتونیم از پس همه چی بربیـــایم گذشتـــه
الان رسیدیـــم به جایی که میگیــم دیگه زورم نمیـــرسه
الان میفهمیـــم خیلی جاهـــا مجبوریــم
اونقدری هم قوی نیستیــم که جلوی همه چی وایسیم
جلوی رفتـــن ادمایی که دوسشــون داریم رو بگیریــم
یه روزی که شایـــد دور نباشــه
با صـــدای چرخهای چمــدون که روی کاشی کشیــده میشه
بیـــدار میشیم
و رفتـــن اون فـــرد رو تماشا میکنیــم بــدون اینکه بـــاور کنیم
میره و نمیتونیــم کاری کنیم واسه مونـــدنش
نگــه داشتنش
حـــالا دوباره پـــرت شدیم تو عمـــق دره ی تنـــهاییامون
دوباره همون قهـــوه هایی که همیشه ســـرد میشه
همون سیـــگاری که روی میــز افتاده
همون کتـــابایی که خونده نشده
همون ادمی که هـــزار بار از پشت پنجـــره میبینمش و نیــست ..
میرسیم اخـــر قصه
و میفهمیـــم اخـــر قصه هم هیچـــی نیست
اخر این زنـــدگی هم مثل اولش تنـــهاییـــم !
.
.
امضـــا : خـانـوم ى