دستهـایش زخـمی بودند
دستهـایش تنهـا بودند ..
انگار وسط راه
درست در وسط راه کسی دستـانش را رهـا کرده بود
و میـان انبوه خاطـرات در یک خیابـان بسیار شلـوغ تنهـایش گذاشته بود ..
عشـق برایش همچون کاکتـوسی بود
که نوازشش میکرد
لبخنـد میزد
و زخـم دستهـای تنهـایش را می بسـت ..
.
.
امضــا : خـانـوم ی