خستـه بـود
خستـه از حس دوسـت داشتـن
خستـه از خـودش ٫ زنـدگی
شـال گردنـش را محکـم تر دور گـردنش پیچیـد
تمـام تنـش مثـل دستانـش یـخ زده بـود
زنـدگی اش سـرد ِ سـرد
و جـای خـالی یک نفـر همیشـه و هر جـا حـس میشـد
قـدم میـزد
دستـانش در جیـب مچـاله میشـد
خـودش در نبـودنت ..
.
.
امضــا : خـانـوم ی