عشق را جا گذاشتیم
پشت در کافـه هایی که نرفتیم
و حرفهـایی که نزدیم
پشت دوربیـن هایی که سیـب نگفتیم
و عکسهـای دو نفـره ای که نگرفتیم
عشق را جا گذاشتیم
میان خیابـان هایی که در همهمه اش به دنبال یکدیـگر نگشتیم
و دستهـایی که در دست هم نگرفتیم
میان غریبـه هایی که بلند بلند نخندیـدیم
و از دوست داشتنمان جهـان را باخبـر نکردیم
عشق را جا گذاشتیم
لا به لای خطـوط دفتر خاطـراتمان
و رویـاهایی که رویــا باقـی مانـد ..
.
.
امضــا : خـانـوم ی
گوشه ی کافه ی شلوغ تنها نشسته بود
روی میز پر از فنجون های نصفه و ته سیگار بود
متوجه اطراف نمیشد
انگار اصلا اینجا نبود
گاهی حس میکردم با خودش حرف میزنه
رفتم جلو
_ میتونم بشینم ؟
+ اره راحت باش
_ اولین باره اینجا میبینمت
+ اولین باره میفهمم رفتن یعنی چی
_ دردناکه
+ رفتن کسی که بشه زندگیت
رفتن زندگی از دستت از جلوی چشمات
اره خیلی دردناکه
خیره شد به سیگار لای انگشتاش
ادامه داد
+ خیلی باید بگذره
خیلی باید تو کافه ها بشینم
خیلی باید سیگار بکشم
فراموشی راحت نیست ٫ هست ؟
_ نیست ..
+ پس میبینی
مجبورم
که تنها گوشه ی کافه ها بشینم
که سیگار بکشم
که دود کنم
او را
عشق را
زندگی را ..
.
.
امضــا : خـانـوم ی
مـوهای بلندی که بافتـه شده
و ناخن هایی که اغشته به لاک قرمـز است
لب هایی خوشـرنگ با رژ لب صـورتی
و عطـری که در هـوا پراکنـده شده است ..
صبح به صبح خاطـرات را در گلدان کنار شمعـدانی ها میکارد
و تمـام روز نام تـو را ارام زیر لب زمـزمه میکند
این زن دیـوانه نیست
دلتنــگ است ٫ منتظـر است ..
.
.
امضــا : خـانـوم ی
به غمگیـن بودنهـای همیشگـی
به خون دل خوردن ها ٫ عادتـمان دادند
به عشـق های الکی
به اشک ریختـن ها ٫ عادتـمان دادند
به فریـادهای بی صـدا
به بغض کردن ها در نیمـه شب ٫ عادتـمان دادند
به سیـگارهای پشت هم
به انتـظار پشت پنجـره ها ٫ عادتـمان دادند
به رفتنـها به نبودنـها
به اینـگونه زنـدگی ٫ چه ساده عادتـمان دادند ..
.
.
امضــا : خـانـوم ی
نباید هوا بیشتـر از این سـرد بشه
و تنهـایی هاتو به رخ بکشه
که مچـاله بشی تو خودت
درست مثل لباسایی که توی کمـد مچـاله شده
نباید هوا انقدر دلگیـر باشه
و اشکات لا به لای بـارون پیدا نشه
که مدام از خودت بپرسی کجـای این پاییـز قشنگه ؟
پاییـز اونموقع قشنگـه که بارونی ترین روزش با هم قـدم بزنیم
دستامونو توی دست هم قفـل کنیم و از عشـق حرف بزنیم ..
.
.
امضــا : خـانـوم ی
من برای اینهـا عاشقـت نشده بودم
عاشقـت نشده بودم
که اینجـا نبـودنت را نفـس بکشم
و عصـرهای پاییـز دست خاطراتمـان را بگیرم و تمام شهـر را به دنبال رد پایـت قـدم بزنم
که در کافـه ها به دنبال قهـوه های سـرد شده ات بگردم
در کوچه ها به دنبال سیـگارهای نصفـه نیمه ات
عاشقـت نشده بودم
که حالا در دریـاها به دنبـال ان زنـی بگردم که در رویـاهایش غـرق شده است ..
.
.
امضــا : خـانـوم ی
دستهـا با ارزش اند
خیلی بیشتـر از اون چیزی که ما فکر میکنیـم
دستی باید باشه که تو پاییـز بشینه واسه زمستـون برات شال گردن ببافـه
هر موقع دلـت گرفت و اشکات گونه هاتو خیـس کرد یه دستی باید باشه تا به جای دستمـال اشکاتو پـاک کنه
یا وقتی تنهـایی طوری بغلـت کنه که همه ی غصـه هات از یادت بره
یه دستی که دستـاتو بگیره
و عشـق رو تو قشنـگ ترین روز پاییـز بهـت هدیـه بده ..
.
.
امضــا : خـانـوم ی