نبـودنت خنـده دار است
وقتـى من با تـو زنـدگى میکنـم
در همـان خـانـه اى که حتـى نمیـدانى کجـاست
رو به رویـت مینشینـم
بـرایـت چـاى میریـزم
دستهـایم را زیـر چـانـه ام میگذارم
و ساعتهـا نـگاهت میکنـم
تـو لبخنــد میـزنى
سکـوت میکنـى
مـن لبخنــد میزنـم
سکـوت میکنـم
ایـن رویـاهاى بى ریشـه زیـاد دوام نمـى اورنـد
بغـض میکنـم
و نبـودنت را بـاور میکنـم ..
یـک زن تنهـایى را خیلـى خـوب مى فهمـد ..
وقتـى کنـار مـردش قـدم میـزند
و دستـى دستـانش را نمیگیـرد
ان دستهـایـى که در جیبـش مچـاله میشـوند
مى فهمنـد !
وقتـى رو به روى مـردش مى ایستـد
و اغـوشى تـن ظریفـش را در بـر نمیگـیرد
ان چشمهـایـى که پــر از اشـک میشـونـد
مى فهمنـد !
وقتـى پشـت پنجـره به انتـظار مـردش مى نشینـد
و هیـچ رهگـذرى حتـى از انجـا عبـور نمیکنـد
ان لبـهـایـى که حـالا سیـگار روى ان جـا گرفتـه است
مى فهمنـد !
یـک زن تنهـایـى را با تمـام وجـودش مى فهمـد ..
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
از ارامـش دورم
شایـد خیلـى دور
اونـقدر دور که نمیشـه ازش بنـویسـم
نمیشـه بنـویسـم
از اون حسـاى خـوب
از خنـده هاى از تـه دل
از وقتـایى که حـس میکنـى دلـت واسـه همیشـه قـرصه
از شبـایـى که سـرت ُ روى بالشـت میـذارى و خـوشحـالى از روزى که گذشتـه
از شکـلات خـوشمـزه اى که فکـر میکنـى مـزه اش تا ابـد یـادت میمـونه
گاهـى
واقـعا نمیشـه نـوشـت ..
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
مـوهـاى بلنـد دردسـر دارد !
بـى حـوصلـه که باشـى بیخیـالشـون میشـى
و واسـت مهـم نیسـت چنـد وقتـه شـونـه شـون نـکردى
ازشـون خستـه میشـى
و دوسـت دارى مـوهـاتو از تـه بزنـى
از فـرهاى درشـت مسخـره شون دلـت میگیـره
و دنبـال کلیـپسى میگـردى که ایـن همه مـو رو جمـع کنـه
بـالاى سـرت جمعـشون میکنـى
و بیخیـال بافتـن مـوهات میشــى
کـاش بلنـد نبـودن
کـاش دوسشـون نـداشتـم !
پ.ن : دختـر غمگیـن را چـه به مـوهاى بلنــد ..
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
لباسهـایم را مچـالـه شـده در چمـدان میریـزم
ان عـکس دو نفـره مان را هـم همینـطور
بـرعـکس فیلـمها نــــه بـاران مـى بـارد
نـه حتـى اژانسـى دم در انتـــظارم را میکشـد !
پلـه هاى مجتمـع را پاییـن مـى ایـم
تـو را میبینـم که خیـره به زمیـن به سیـگارت پـــک میـزنـى
رو به رویـت مى ایستـم
کـاش یـک کـلام بگـویـى
نـــــرو ..
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
زودتـر از همیشـه بـرقهـا را خـامـوش میکنـم
پـرت میشـوم روى تخـت
افـکارم بیـش از پیـش ازارم میـدهنـد
خستـه ام میکننـد !
نیـاز دارم یـک شبـانـه روز قـدم بـزنـم
بلکـه تنهـایـى هایـم را هضـم کنـم ..
در و دیـوار هـم از مـن بیـزارنـد !
حـوصلـه ى شنیـدن تکـرارى ها را نـدارنـد
فـرد دیـگرى بایـد باشـد
که مـرهـم زخـمها و همـدم تنهـایـى هایـمان باشـد
حیـف لـب هاى عـروسک هایـمان را دوختـه انـد
کـاش حـرف میزدنـد !
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
زنـدگـى خیلـى درد داره !
خیلـى بیشتـر از زمیـن خـوردنـاى بچگـى
اونقـدر درد داره که جـاى زخـماش تا ابـد میمـونه
اونقـدرى که هـر چقـدر هم گـریـه کنیـم بــازم خـوب نشـه
بعضـى وقتـا یه دفعـه دردها و زخمهـا خیلـى زیـاد میشه
اونمـوقع دیـگه تمـوم چسـب زخمهـاى دنیـا هم فایـده نـداره ..
ایـنجـور وقـت ها یکـى بایـد باشـه
که بشینـه رو بـه روت
و به دروغ بگـه :
درسـت میشــه !
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
رو بـه اتـمام است ایـن شهـریـور لعنتـى
و پاییـز ارام ارام به زنـدگى مان سـرک میکشـد
داغ همـه چیـز تــازه میشـود
رفتـنت
نبـودنـت
تنهـایـى ها جلـوه ى بیشتـرى پیـدا میکننـد
خـاطـرات عـذابـت میدهنـد
و قـدم زدن بـرایـت کابـوس میشـود !
بـاران میبـارد
بـــاد مـى وزد
صـداى کسـى در ذهنـم میپیچـد
که مـدام تکـرار میکنـد
ایـن نیـز بگـذرد ..
.
.
امضـــا : خـانـوم ى