نفهمیـدم
نفهمیـدم که ایـن همه بى حـوصلگـى از کجـا میـاد
چـرا اون کتـاب قشنـگه رو نصفـه خـونـدم
و اون یـکى رو هنـوز شـروع نکـردم
چـرا انقـدر از مـوهـاى فـرفرى ُ بلنـدم بـدم میـاد
و حتـى یــادم نیست اخـرین بار کى شونـه شون کــردم
یا چـرا شـکلاتا مثـل همیشـه خـوشمـزه نیستـن
و از خـریدنشـون اصـلا ذوق نمیکنـم
چـرا ایـن لاک قـرمـزه انقـدر بـد رنـگ شـده
و دیـگه دوستـش نـدارم
چـرا اون ادمـه دیـگه انـلایـن نمیشـه
و نمیشینـه تا صبـح واسـم از چیـزاى قشنـگ بگـه
چـرا وسـط اون فیلـم قشنـگه شـارژ لپ تـاپ تمـوم میشـه
و شـارژرش خیلـى دوره
چـرا دیـگه با دو تـا فنجـون قهـوه منتظـرت نمیشینـم
و
تـــو چـرا نمیـاى ؟؟
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
شبـــ ُ دوســت دارم ..
وقتی با یه عـــالمه تـــاریکی میـــاد
اون لبخنـــد مصنـــوعی رو از لبـــت برمیـــداره
دری که تمـــام روز به روی خاطـــرات بستی رو بـــاز میکنــه
آدمی که هـــزار بار سعی کردی فـــراموشش کنی رو میـــاره جلـــوی چشــمت
حســـرت دوســـت دارم های نگفتـــه رو دوبـــاره میـــذاره روی دلـــت
بهـــت اجـــازه ی انفجـــار میــده
باعـــث میشـــه بغـــض گلــوت خفـــه ت نکنــه
و اون همـــه دلتنـــگی رو بـــالا بیـــاری
شبـــ ُ دوســـت دارم ..
چـــون نمیـــذاره تظاهـــر کنــم
و آدمی باشـــم که نیستـــم
ازم نمیپـــرسه چتـــه ؟
دلیـــل گریـــه ها و بی قـــراری هامو نمیخـــواد
پـــر از سکـــوته
پـــر از تــاریکی
یــادم میــده صبـــور باشــم
کنـــار بیـــام
کنـــار بـذارم
شبـــ ُ دوســـت دارم ..
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
خستـه ام
و ایـن روزمـرگى هـا بیـش از پیـش کـلافـه ام کـرده است
دلـم مـادربـزرگ را میخـواهـد
که بـا هـم روى تخـت گـوشه ى حیـاط بنشیـنیم
بـرایـم چـاى تـازه بیـاورد
از مـن
از حـالم
هیـچ نپـرسد
مـوهـایـم را کـه بافـت
سـرم را روى پـاهایـش بگـذارد
و از روزهـاى خـوب بـرایـم بگـوید ..
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
واسه خیلیـــامون بعضی شبـــا یه شب معمولی نیست
از اون شبـــای کشــــدار تنهاییــــه
میشینی یه گوشـــه
بغــض میکنی اما گریــه نــــه !
با خــودت میگی
گریــه کنم که چی بشه ؟
تا الان مگه چی شده ؟
خودت جواب خودتــو میدی
هیچــی !
فقط رسیدی به پــوچی
زل میزنی به زخمــای روی تنت
از همونــا که میگفتن
بــزرگ میشی یــادت میره !
بــزرگ شدم
نه یــادم رفته
نه حتی زخمــام خوب شده
انگــار تو دریـــا غــــرق شدم
هی سرمو میــارم بالا
نفس میکشــم
کمـــک میخوام
هیشــکی نیست
یکی که حتی صــدامو بشنوه
هر بار بیشتــــر غـــرق میشم
هر دفعه نفس کشیدن سخــت تر میشه
مدام از ساحــل دورتر میشم
چــــرا کسی نیست ؟
چــــرا کسی محکم دستامو نمیگیـــره ؟
به خـــودم میام
اره الان تو اتاقـــم
اما نیستـــم !
خیلی وقته نیستـــم
غــــرق شدم تو دریایی که هیچــکس پیـــدام نمیکنـــه
من تو خــودم گــــم شــدم ..
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
حـس عجیبـى هـر شـب در مـن سقـوط میکنـد !
چیـزى شبیـه به تهـوع سـراسـر زنـدگـى ام را فـرا گـرفتـه است
به کلمـه اى مبهـم مـى انـدیشـم
فـرامـوشى !
بیـش از چنـد مـاه است که با ایـن کلمـه ى به ظاهـر ساده کلنجـار میـروم
و به هیـچ میـرسـم ..
جـالب تـر ان است که چیـزى که قصـد فـراموشـى ان را دارم
از هـر واضحـى واضـح تـر است !
و مـدام پیـش روى چشمـانم خـودنمـایى میکنـد
روزهـاى اول خـودم را گـول میـزدم
کـه مـن همـه چیـز را از یـاد بـرده و دیگـر هیـچ چیـز ازارم نمیـدهد !
ایـن حـس خیلـى مانـدگار نبـود
تا دوبـاره رسیـدم به همـان تهـوع همیشگـى
بـــراى مـن این کلمـه روز به روز بـى معنـى تـر میشـود
و یقیـن دارم که امـرى غیـر ممکـن است
گـویا ان کـه به ایـن کلمـه رسیـده
مسـت بـوده است !!
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
حسـٓـم مثــل اون کتــابیه که با بى حــوصلگى پرتـِـش میکنــى اونــور
مثــل چـــایى ِ ســردى که ارزش خــوردن نــٓداره
مثــل عـٓـربده هاى مـٓـرد مست همسایــه
مثــل سربــازى که نیــمه شب فــٓـرار میکنــه
مثــل پیــرزنى که ٣٠ ســاله رو ویلچــِر میشینــه
مثــل زن حــامله اى که مــاه اخــر میفهــمه سـٓـرطان داره
مثــل نامــه هایى که هیچــوقت فــِرستــاده نشـُـده
مثــل حسهــایى که به هیچــکــٓس گفتــه نشـُـده
مثــل نابینــایى که هیــچ جـا رو نـِمیبینــه
یــا حتی ناشنــوایى که هیچــی نمیشنـٓـوه
مثــل ..
دیــر به قــٓـطار زنــدگى رسیــدم
و ان قـــطار بــراى همیشـه رفت ..
و مـٓـن سالهــاست با تمــام حســهایم اینجــا جــا مانــدِه ام !
.
.
امضـــا : خـانـوم ى
او خـواهـد امـد !
وقتـى که گل هاى تــازه را در گلـدان میگـذارم
وقتـى به هـواى امـدنش چـاى دم میکنـم
وقتـى لبـاس هایـش را در ماشیـن لباسشویـى میریـزم
یا حتـى وقتـى انهـا را روى بنـد پهـن میکنـم
مـى ایـد
وقتـى دارم ظـرف ها را میشـورم
وقتـى خـانـه را گـردگیـرى میکنـم
وقتـى مشغـول خـوانـدن ان کتـابى هستـم که مـردش اخـر قصـه بـرمیگـردد !
مـن میـدانـم
تـو مـى ایـى
و قـرص هاى روى ایـن میـز را بـرمیـدارى
بعـد دو فنجـان چـاى میـریـزى
و از روزهـاى خـوبمـان بـرایـم میگـویى ..
.
.
امضـــا : خـانـوم ى